حضرت امام خامنه ای: نگذارید احساس غیرت انقلابی و تکلیف در مقابل انقلاب، در دلهای شما ضعیف بشود و فرو بنشیند. مثل کسی که از خانواده و حرم و ناموس خوددفاع میکند،ازانقلاب وارزشها و دستاوردهای آن،همین طور دفاع کنید امام امت برای کدام مبارز آمریکایی طلب مغفرت کرد :: فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

خواستۀ ما: اینترنت باید ملّی، امن، پرسرعت، ارزان و پاک باشد

فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

خواستۀ ما: اینترنت باید ملّی، امن، پرسرعت، ارزان و پاک باشد

دیدگاه و باور ما: فضای مجازی در خدمت صدورانقلاب، اقتصاد مقاومتی، صادرات غیر نفتی، نهضت تولید علم، جنبش نرم افزاری، ایجاد اشتغال پایدار، مبارزه با امپریالیسم واستکبار ستیزی یا مهدی ادرکنی
فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

حضرت امام خامنه ای (حفظه الله تعالی): ۱۳۹۴/۰۶/۱۸
«ان‌شاءالله تا ۲۵ سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت.»

بایگانی
پیوندها
پس از حج به بیروت و سپس به نیجر و غنا رفت. هیچ کجا مانند آفریقا از او استقبال نکردند. به او لقب «امُواله» دادند؛ یعنی پسری که به خانه‌اش برگشته است.

فارس: «... من آمریکایی نیستم بلکه قربانی آمریکائیسم هستم...» این جمله‌ قسمتی  از سخنرانی مشهور مردی است که تاریخ سیاهپوستان آمریکا را تغییر داد.

 

رهبر معظم انقلاب صبح امروز قبل از آغاز سخنرانی در کنفرانس فلسطین از حضار خواست به مناسبت سالروز شهادت مالکوم ایکس رهبر مسلمانان آمریکا برای روح آن شهید حمد و فاتحه‌ای بخوانند.

 

مالکوم ایکس که بود؟

مالکوم ایکس با نام واقعى «Malcolm Little» در سال 1925 در اوماها از ایالت نبراسکا آمریکا به دنیا آمد.

 

پدر وی، ارل لتیل، کشیشى جسور و بى پروا و حامى «مارکوس گاروى» رهبر ملى‌گراى سیاهان بود. او به واسطه  فعالیت‌هاى گسترده‌اش در کسب حقوق پایمال شده سیاهان بارها از سوى سازمان‌هاى سیاسى وابسته به سفیدپوستان به مرگ تهدید شده بود.

 

سرانجام در سال 1929 خانه آنها در میشیگان سوزانده و به تلى از خاکستر بدل شد.

 

مالکوم در کتاب خاطرات خود در این باره می‌گوید: «کابوسی که هرگز در ذهنم نمی‌میرد. شبی از شب‌های سال 1929 بود. کوچکترین خواهرم ایوون تازه به دنیا آمده بود. ما همه خواب بودیم. از خاطرم نمی‌رود که ناگهان چیزی مرا به بالا پرتاب کرد. چشم که باز کردم، خودم را دنیایی از آتش و دود دیدم. صدای تپانچه‌ها با فریاد آدم‌ها در هم آمیخته بود. هرج و مرج عجیبی بود، شعله‌های آتش همه جا زبانه می‌کشید. سفیدها خانهٔ ما را به آتش کشیده بودند. پدرم، با تپانچهٔ خود آن‌ها را هدف قرار می‌داد. برای فرار از آن جهنم یکدیگر را به زمین می‌انداختیم و از روی هم می‌گذشتیم. مادرم در حالیکه نوزاد خود را در آغوش داشت، با آنکه شعله‌ها همه جا زبانه می‌کشید و جرقه‌های آتش به هر سو پراکنده می‌شد، از میان شعله‌ها گذشت تا قبل از فرود آمدن سقف فرزندش را نجات دهد. فراموش نمی‌کنم، ما تمام آن شب را، عریان و بی‌پناه زیر طاق آسمان، گریان وحشت‌زده سرکردیم. مأموران آتش‌نشانی و پلیس‌های سفید نیز آمدند، اما ایستادند که تماشا کنند خانه تا کف می‌سوزد و تلی از خاکستر می‌شود».

 

 

این رخداد باعث شد تا ارل لیتل به همراه خانواده‌اش به حومه شرقی لانسینگ نقل مکان کنند. آن‌ها در این ایام بیش از پیش طعم فقر و تنگدستی را می‌چشیدند و درآمد اصلی خانواده تنها از طریق فعالیت‌ها مذهبی پدر بود. مالکوم از پنج سالگی به مدرسه‌ای به نام بیشهٔ زیبا رفت. او و برادرانش از معدود سیاه‌پوستان آن مدرسه بودند.

 

«آن‌ها آنقدر ما را کاکاسیاه، دودی و موشی صدا کرده بودند که دیگر برای خود ماه هم این القاب عادی شده طبیعی و عادی شده بود».

 

سال ۱۹۳۱ وقتی مالکوم شش ساله بود، ارل لیتل بعد از یک مشاجرهٔ خانوادگی با عصبانیت از خانه بیرون رفت و این آخرین باری بود که خانواده‌اش او را می‌دیدند. افرادی به ارل حمله می‌کنند و بعد از قتل او جمجه‌اش را زیر چرخ‌های اتومبیل له می‌کنند. بیمه از تأمین هزینه‌های کفن و دفن ارل و هچنین مخارج زندگی خانوادهٔ لیتل سر باز می‌زند و اعلام می‌کند که او خودکشی کرده است!

 

پس از مرگ پدر، مالکوم و برادرانش از طریق کارهایی مانند شکار و فروش خرگوش سعی می‌کردند تا به مادرشان کمک کنند. مالکوم که روحیه‌ای آتشین و حسی جستجوگر داشت، کم‌کم به خارج از خانه کشیده شد.


همین امر حس طغیان و خشونت را بیش‌تر در او زنده کرد و به دزدی‌های کوچک از مغازه‌ها دست زد.


مأموران رفاه اجتماعی با آگاهی از این موضوع و به اتهام عدم توانایی در سرپرستی فرزندان از طریق فشار بیش‌تر بر لوییز برای تجزیهٔ خانوادهٔ لیتل دست به کار شدند و مسئولیت مالکوم و دیگر خواهران و برادرانش به خانواده‌های دیگر سپرده شد.


مادر مالکوم که تاب این درد را نداشت دچار روان‌پریشی و ناهنجاری‌های عمیق روحی شده و در آسایشگاه روانی بستری شد و سرانجام با رای دادگاه او را به بیمارستان روانی ایالتی در کالامازو منتقل کردند؛ 26سال از زندگی او در آن مکان سپری شد تا آن که فرزندانش او را از آن‌جا بیرون آوردند.



*مالکوم از مدرسه تا زندان

کودکی مالکوم در یتیم‌خانه‌های مختلف و با فقر سپری شد تا اینکه به سن مدرسه پا گذاشت.


مالکوم ایکس، در دوران تحصیل شاگردی ممتاز و برجسته‌ بود که هوش و استعداد تحصیلی‌اش، او را از دیگر شاگردان سفیدپوست مدرسه جدا می‌کرد، ولی این برتری هرگز باعث نشد دید نژادپرستان به او تغییر کند و دست کم نام او را با احترام صدا کنند و هر‌گاه وارد کلاس می‌شد، او را «کاکاسیاه» خطاب می‌کردند و با توهین و تحقیر به استقبالش می‌رفتند.

 

او دورۀ اول تحصیلات دبیرستانی را با موفقیت و در زمرۀ بهترین دانش‌آموزان به پایان رساند و در حالی‌که آرزوی تحصیل در رشتۀ حقوق و وکیل شدن را در سر می‌پروراند، یکی از معلمانش که اتفاقاً روابط خوبی هم با مالکوم داشت به او گفت که این آرزو برای یک سیاه‌پوست چندان واقع‌گرایانه نیست و با این حرف به ناگاه چشمۀ امید مالکوم خشکید.

 

او آنچنان ناامید شد که درس و مدرسه را رها کرد و راهی بوستون در ایالت ماساچوست شد و به کارهای متفاوتی مشغول شد که در هیچ یک دوام نیاورد.

 

در سال 1940، زمانی‌که مالکوم پانزده سال بیشتر نداشت، راهی هارلم در نیویورک شد و تصمیم گرفت آزاد باشد و هرگونه قید و بندی را از پای خود گشود.

 

طی سال‌های 1942 تا 1946 یعنی حد فاصل 16 تا 21 سالگی مالکوم، دوره‌ای پرالتهاب برای او بود. در مورد این دوره، نقل قول‌های متفاوتی وجود دارد که می‌گویند او حلقۀ مرکزی محفلی بوده که در برگزاری مراسم ویژۀ قمار رولت روسی شرکت داشته است.

 

 

گروهی که اکثر آنان از ثروتمندان علاقه‌مند به قمار بودند، در نقطه‌ای دور از چشم پلیس جمع می‌شدند، شخصی در میان جمع حاضر می‌شد و یک گلوله که داخل هفت تیر قرار می‌داد و حاضران بر سر اینکه او پس از چرخاندن تیردان رولور و قرار دادن آن روی شقیقه و شلیک کردن کشته خواهد شد یا نه شرط می‌بستند.

شرطی بر سر مرگ و زندگی، شرطی شش به یک برای ادامۀ حیات یک سیاه پوست بزهکار بی‌ارزش. مالکوم هسته و مرکز این شرط بندی بود. او بود که بریده از دنیا و با دستاری بر چشمان در میان جمع حاضر می‌شد تا با به خطر انداختن جان خود، حاضران را سرگرم کند.

عاقبت مالکوم و مالکوم شورتی جارویس، دوست صمیمی‌اش در سال 1946 به بوستون بازگشتند. در آنجا بود که به دام پلیس گرفتار شد و به ده سال حبس محکوم شد.



*دوران محکومیت و تحول در زندگی مالکوم ایکس

مالکوم پس از بازگشت از بوستون هنگامی که برای فروختن یک ساعت دزدی به جواهرفروشی رفت، به دام پلیس گرفتار شد و با جستجوی آپارتمان مالکوم کلی کت خز و جواهرات مسروقه و زرادخانه کوچکی از اسلحه پیدا شد. ‌‌

 

حکم معمول برای سرقت، دو سال بود اما قاضی از این‌که او دختران سفیدپوست را به همدستی واداشته‌ بود، عصبانی شد و برایش حکم ده سال زندان را صادر کرد.

 

مالکوم در سال 1947 در 20 سالگی به زندان افتاد و به دلیل ضدیتش با مذهب در زندان لقب شیطان گرفت.

 

در زندان با بیمبی آشنا شد که سرآغاز تحول در زندگی وی شد، بیمبی سیاهپوست و سارق سابقه‌داری بود که سال‌های زندان از او مرد فرزانه‌ای ساخته بود. یک کتاب‌خانه‌ متحرک که حتی نگهبان‌ها و زندانبانان نیز در مورد هر چیزی از او سوال می‌کردند.

 

تعداد زیادی زندانی دورش می‌نشستد و به حرف‌هایش گوش می‌دادند در همین حین بود که مالکوم جذب او شد و بیمبی هم در وجود این شیطان سیاه، فرشته‌ای دیده بود.

 

او به مالکوم پیشنهاد داد درس خواندن را در زندان شروع کند و از کتاب‌خانه‌ زندان استفاده کند. از وقتی که مالکوم لیتل، مدرسه‌اش را در میسون میشیگان، ول کرده بود، زمان زیادی می‌گذشت. او تقریبا بی‌سواد بود و نمی‌توانست نامه‌هایی را که در زندان دریافت می‌کرد، بخواند. پس از گذشت یک سال با تمرین خواندن و نوشتن ابتدایی را یاد گرفت.

 

گاری کتاب‌ها که از جلوی سلول‌ها می‌گذشت، کتابی برمی‌داشت و سعی می‌کرد آن‌را بخواند.

 

روزهای سخت زندان را با آموختن می‌گذراند که برادرش فیلبرت در نامه‌ای نوشته بود که دین واقعی سیاهان را کشف کرده و به سازمانی به نام «امت اسلام» پیوسته است.

 

مالکوم جواب تندی برای وی نوشت و مدتی بعد، از برادر کوچک‌ترش رینالد برایش نامه‌ای دیگر رسید با این مضمون که «مالکوم دیگر گوشت خوک نخور و سیگار نکش، نشانت می‌دهم چطور از زندان آزاد شوی.»

 

این جواب معماگونه، مالکوم را به فکر فرو برد. چطور می‌توانست با نخوردن گوشت خوک آزاد شود؟ سیگار نکشیدن زیاد برایش سخت نبود. در روزهای انفرادی عادت کرده بود. بسته سیگاری را که داشت تمام کرد و دیگر تا آخر عمرش سیگار نکشید. ناهار روز بعد را که از گوشت خوک تهیه شده‌بود، نخورد و این خبر همه جا پیچید که شیطان دیگر خوک نمی‌خورد.

 

بعد از چند سال حبس در زندان چارلزتاون و با تلاش‌های خواهرش اِلا به یک اردوگاه منتقل شد که شرایطی بهتر از زندان داشت. زندانیان پنج نفری در یک خانه زندگی می‌کردند و تفریحشان بحث‌های فرهنگی بود.‌ دفعه‌ بعد که برادر ساده‌لوحش رینالد در زندان جدید به ملاقاتش آمد، اول از همه پرسید: «فکر می‌کنی کیست که همه چیز را می‌داند؟» رینالد فریفته‌ی کسی شده بود که ادعای پیامبری داشت و با این حربه افراد زیادی را دور خودش جمع کرده بود. این اولین بار بود که کلمه‌ی‌‌ «الله» به گوشش خورد؛ برادرش از وجودی می‌گفت که دانشی360 درجه و کامل دارد و شیطان در مقابل سعی در گمراهی آدم‌ها دارد.

 

رینالد می‌گفت :«خدا به آمریکا آمده و خود را بر فردی به نام عالی‌جاه محمد ظاهر ساخته و گفته که دیگر زمان حکومت شیطان به پایان رسیده است.»
از برادر و خواهرهایش که همه به امت اسلام پیوسته بودند، تقریبا روزی یکی، دونامه برایش می‌رسید که نوشته بودند دعا می‌کنند تا او هم به این فرقه مشرف شود.


او در زندان و تنهایی به عالی‌جاه محمد فکر می‌کرد. به تدریج علاوه بر نامه‌ها، جزوه‌های چاپی عقاید رهبرشان را نیز برایش می‌فرستادند.

 

 

ایده‌ی اصلی او این بود که بشر اولیه که بنای تمدن را بنا گذاشته، سیاهپوست و در آفریقا بوده و دیگر ابنای بشر از این آدم اولیه پدید آمده‌اند. اما بشر سفید با شر ذاتی که در وجودش نهفته، به آفریقا آمد و میلیون‌ها آفریقایی را با کشتی به بردگی برد و آن‌ها را از زبان، فرهنگ و گذشته‌شان جدا کرد و اکنون نسل سیاهان آمریکا تنها انسان‌هایی هستند که هیچ اطلاعی از هویت واقعی خود ندارند.


سرانجام پس از مدتی مالکوم تصمیم گرفت به مردی که برادر‌ها و خواهرهایش را شیفته کرده بود، نامه بنویسد. در نامه‌اش نوشت که برادران و خواهرانش او را معرفی کرده‌اند و برای دستخط و نامه‌ بدش عذرخواهی کرد.

 

عالی‌جاه محمد در جواب نامه مالکوم  نوشته بود که زندانی سیاه، نماد جرم و جنایت جامعه‌ سفید در نگه‌داشتن سیاهپوستان در محرومیت، نادانی و بیکاری و تبدیل آن‌ها به مجرمان است، گفته بود که شجاع باشد و یک پنج دلاری هم برایش فرستاده بود.

 

خانواده در نامه‌هایشان می‌نوشتند که برای آرامش روحی رو به شرق کند و به درگاه خدا نماز بخواند. نماز خواندن برای مالکوم که زانوهایش تنها برای بازکردن قفل درها و دزدی خم شده بود، کار سختی بود.


یک هفته طول کشید تا توانست شرم و خجالت خم کردن کمرش را بر خود هموار کند و اولین نمازش را به انگلیسی بخواند.

دوران محکومیت از مالکوم ایکس انسان دیگری ساخت، وی آموخت که هیچ‌گاه برای آموختن دیر نیست، حتی اگر گرفتار میله‌های زندان باشد، او با برنامه‌ریزی برای اوقات فراغت خود در زندان، به مطالعات پردامنه علمی و مذهبی پرداخت.

 

او به تدریج با سیاهپوستان مسلمانی آشنا شد که هم بندش بودند؛ افرادی از گروه "ملت مسلمان" که برجسته‌‌ترین آنها «عالیجاه محمد» بود.

آنان از اسلام گفتند و مالکوم شنید، از الله گفتند و مالکوم اندیشید. آموزه‌هایی چون اتحاد، برادری و برابری آرام آرام دریچه‌ای به روی مالکوم گشود و دریافت که در این دین برتری، به پاکی و تقواست، نه به رنگ پوست.

 

 

*زندان؛ دانشگاه خودسازی مالکوم

میلیونری هزاران کتاب کتاب‌خانه‌اش را وقف زندان کرده بود و انبوه کتاب‌ها و وقت زیاد، این فرصت را به مالکوم داد که زندان را تبدیل به دانشگاهی برای خودسازی کند.

 

ابتدا با فرهنگ لغات شروع کرد. از صفحاتش کپی می‌گرفت و شب در سلولش از روی نسخه‌ها مشق می‌نوشت و نوشته‌هایش را برای خود تکرار می‌کرد تا رابطه‌ی بین حروف و آواها را دریابد و بعد خواب کلمات جدیدی را می‌دید که یاد گرفته بود.

 

از کتاب‌خانه کتاب می‌گرفت و در تنهایی سلولش، غرق کلماتی می‌شد که تازه از عهده‌ی کشف رمزشان برآمده بود. خاموشی ساعت 10 که غافلگیرش می‌کرد، کف زمین دراز می‌کشید و در باریکه‌ نوری که افتاده بود، خواندن را ادامه می‌داد و تا صدای پای نگهبان را می‌شنید، سریع به تختش برمی‌گشت.

تقریبا همه‌ کتاب‌های کتابخانه‌ زندان را خواند. با فلسفه آشنا شد و آثار همه‌ی فیلسوفان مهم را خواند. 

 

او حالا طرفدار دوآتشه‌ی امت اسلام و عالیجاه محمد شده بود و اگر کسی را می‌دید از تبلیغ دریغ نمی‌کرد. با شرکت در جلسات هفتگی بحث و جدل زندان با مهارت سخن‌رانی و ارتباط با مخاطب آشنا شد. همبندانش مخاطبان تمرینی خوبی برای نطق‌ها و بحث‌های آتشینی بودند که قرار بود در آینده انجام دهد.

کشیش سفید زندان در برابر سوال او که مگر مسیح عبری و یهودی نبود؟ پس سیاه بوده نه سفید، هیچ جوابی جز اعتراف به این‌که مسیح سبزه بوده، نداشت. برای دوست‌های خلاف سابقش، صاحبان بارها و دزدها، نامه می‌نوشت و آن‌ها را به امت اسلام دعوت می‌کرد، به فرماندار ایالت نامه می‌فرستاد و از ستمی که سفیدها بر سیاهان روا داشته‌اند، می‌گفت.

 

وقتی به زندان افتاده بود، بینایی‌اش مشکل نداشت اما در زندان آن‌قدر کتاب خواند که عینکی شد.


بالاخره سال 1952 در 27 سالگی از زندان آزاد شد.

 

 

*مالکوم ایکس به جای مالکوم لیتل

مالکوم لیتل پس از پیوستن به امت اسلام تصمیم گرفت مانند دیگر برادران و خواهرانش در امت اسلام نام فامیلش را به ایکس تغییر دهد. ایکس نام خانوادگی واقعی هر خانواده آفریقایی آمریکایی بود که نام خانوادگی واقعی اجداد برده‌ خود را نمی‌دانست و مجبور شده بود، نامی را که اربابانش بر او نهاده‌بودند، بپذیرد.

 

مالکوم از آن پس همه‌جا نامش را مالکوم ایکس می‌نوشت تا بر ناشناخته بودن هویت سیاهان در آمریکا تاکید کند.

 

 

*آغاز پرونده‌سازی پلیس علیه مالکوم

حادثه‌ای که نام امت اسلام و مالکوم ایکس را سر زبان‌ها انداخت، با کتک زدن یک مرد سیاه توسط دو پلیس شروع شد.

 

رهگذری به نام هینتون از اعضای امت اسلام به پلیس‌ها اعتراض می‌کند که پلیس با باتون بر سر وی می کوبد که با اعتراض همه‌ سیاهان و حرکت آنها به سوی اداره پلیس مجبور به انتقال وی به بیمارستان می‌‌شوند.

 

جمعیت امت اسلام و مالکوم ایکس در شلوغ‌ترین خیابان هارلم به سمت بیمارستان راه افتادند. سیاهان که تا حالا چنین چیزی ندیده بودند، از فروشگاه‌ها، رستوران‌ها و بارها بیرون آمدند و جمعیت زیادی پشت سر مسلمانان در مقابل بیمارستان هارلم تجمع کردند.

 

یک مقام پلیس از مالکوم خواست که جمعیت را متفرق کند، مالکوم نیز تنها خواسته جمعیت را خبری از مرد مجروح شده توسط پلیس مطرح کرد، وقتی خبر سلامتی هینتون رسید، جمعیت با یک حرکت دست مالکوم رفتند.

 

همان موقع در سازمان‌های نظامی و امنیتی آمریکا، پرونده‌ای برای این جوان که با اشاره‌ یک انگشت سیاهان را کنترل می‌کرد، باز شد.

مالکوم مبلغ شماره‌ یک مرکز دیترویت فرقه‌ی امت اسلام شده بود. بعد از کارش، توی خیابان‌هایی که با فرهنگ‌شان آشنا بود، راه می‌افتاد تا سیاهان را جذب امت اسلام کند.  بعد از مدتی به عنوان رئیس مرکز نیویورک با بیش از یک میلیون سیاه‌پوست، عازم این شهر شد.

 

سخن‌رانی‌های آتشین این جوان همه را جذب می‌کرد. هر جای آمریکا که می‌رفت، صدها سیاه به واسطه تلاش‌های او جذب مرکز امت اسلام می‌شدند.

در طول 10سال خدمتش برای امت اسلام، بیش از 30هزار نفر را عضو این تشکیلات کرد که مشهورترینشان کاسیوس (محمد علی کلی) بود.

 

تنها سفیدهایی که در این سخن‌رانی‌ها حاضر می‌شدند، دانشجوها و ماموران اف.بی.آی بودند.

 

بعد از برنامه تلویزیونی «نفرتی که حاصل نفرت است» ساخته‌ی مایک والاس، همه‌ی آمریکا با این جماعت مردان سیاه عصبانی و نماینده‌ آن‌ها، مالکوم ایکس، آشنا شدند که خود را خشمگین‌ترین سیاه آمریکا معرفی می‌کرد.

 

این برنامه به طرز اغراق‌آمیزی این سیاهان مسلمان را خطرناک‌ترین تهدید حال حاضر آمریکا معرفی می‌کرد. و بعد از این برنامه بود که شهرت دیگر مالکوم ایکس را رها نکرد.

 

خبرنگاران روزنامه‌ها، رادیو و تلویزیون همه جا دنبالش بودند و هر جا می‌رفت، از او می‌پرسیدند که چرا نفرت از سفیدها را بین سیاهان تبلیغ می‌کند، چرا اعضای امت اسلام آموزش جودو و کاراته می‌بینند و …


یک روز که دانشگاه حقوق هاروارد از او به عنوان سخن‌ران دعوت کرده بود، از پنجره‌ی دانشگاه آپارتمانی که مخفیگاه خلاف‌کاری‌های سابقش بود را دید.

اسلام توانسته بود او را از آن منجلاب بیرون بکشد و حالا به عنوان سخن‌ران در هاروارد ایستاده بود. خدا را شکر کرد.

 

محبوبیت مالکوم ایکس، توجه رهبران واشنگتن را به خود جلب کرد و گسترش فعالیت‌های ملت اسلام موجب شد اف بی آی شرایط رسوخ عوامل نفوذی خود به درون این گروه را فراهم آورد. تقریباً در تمامی دفاتر این گروه میکروفون مخفی کارگذاری می‌شد تا تماس‌ها تلفنی اعضای ملت اسلام استراق سمع شود.

 

 

*مالکوم و ازدواج با بتی

مالکوم علاوه بر مهارت زیادش در سخن‌رانی و استدلال با قدی حدود دو متر و اندامی ورزشکارانه مرد خوش‌تیپی بود.

 

بتی دختر جوانی بود که در همه‌ سخن‌رانی‌ها او در ردیف جلو می‌نشست و زل می‌زد به دهان این سیاه خشمگین و در نهایت جذب او شد.

 

بتی که پدر و مادری غیرمسلمان داشت، با مشکلات زیادی برای پیوستن به ملت اسلام رو به رو بود.

 

در نهایت مالکوم ایکس و بتی در مراسمی ساده ازدواج کردند. حاصل ازدواجشان شش دختر بود که مالکوم فقط چهارتایشان را دید: آتالا، قوبیلا، یاسا و امیلا.

 

 

*جدایی مالکوم از امت اسلام

مالکوم مدتی نماینده‌ عالی‌جاه محمد بود اما پس از مدتی به دلایلی از هم جدا شدند و مالکوم با شهرت و معروفیتی که هم در آمریکا و هم در سطح بین‌الملل، کسب کرده بود تصمیم گرفت برای خودش دو سازمان به نام مسجد مسلمانان و سازمان وحدت آفریقا آمریکا راه بیندازد.

تلاش‌های مالکوم موجب افزایش مسلمانان از پانصد نفر در سال 1952 به سی‌هزار نفر در سال 1963 شد.

 

 

*افتتاح گروه مسجد اسلامی و عزیمت به سفر حج

مالکوم در ماه مارس 1964 از عضویت در ملت اسلام کناره گرفت و گروه «مسجد اسلامی» را بنیان نهاد.

 

همان سالی که از امت اسلام جدا شد، تصمیم گرفت یکی از مهم‌ترین واجباتش را به عنوان مسلمان انجام دهد.

 

مقامات فرودگاه جده به این آمریکایی سیاه که عربی بلد نبود و خود را مسلمان می‌دانست، حرکات صحیح نماز و تلفظ عربی آن را یاد دادند که واقعا مسلمان بشود و بتواند پا به مکه بگذارد.

 

این سفر، تحولی عظیم در او ایجاد کرد. با دیدن این همه آدم از رنگ‌ها و نژادهای مختلف که اسلام آن‌ها را گرد هم آورده بود و لباس ساده‌ احرام، فاصله‌ طبقاتی‌ آنان را برداشته بود، دریافت که نژاد و رنگ که تا به حال بر آن پای فشرده بود، اصلا مهم نیست.

 

در واقع این تسلیم در برابر یک حقیقت والاتر است که می‌تواند یک چشم‌آبی و سیاه را با هم برادر کند و به این حقیقت برسد که سفیدها به خودی خود بد نیستند و سیاه‌ها به خودی خود خوب و انگار اسلام کوررنگی نژادی داشت.

 

پس از سفر به مکه و پذیرش اسلام نام جدیدی هم برای این هویت کامل‌شده‌اش برگزید: حاج مالک الشباز.  احساس می‌کرد به یک دین بزرگ، به یک حقیقت تمدن‌ساز و به چیزی فراتر از رنگ و نژاد وابسته است.

 

 

 

*سفرهای تبلیغی مالکوم

 

پس از حج به بیروت رفت تا سفرش را به نیجر و غنا و دل آفریقا ادامه دهد.

هیچ جا مانند آفریقا از او استقبال نکردند. به او لقب «امُواله» دادند؛ یعنی پسری که به خانه‌اش برگشته است. دیدن یک کشور مستقل سیاه که اداره‌ همه‌ امورشان دست خودشان و نه سفیدهاست، آرزویی بود که می‌توانست در آمریکا متحقق شود.

 

در بازگشت به آمریکا دیگر هیچ یک از عقاید امت اسلام را قبول نداشت و یک مسلمان واقعی شده بود. در فرودگاه صدها خبرنگار منتظرش بودند تا بشنوند که او دیگر نفرتی به نژاد سفید ندارد و سیاه و سفید برایش تفاوتی ندارد.


پس از بازگشت، او علاوه بر جامعۀ سیاه‌پوستان، تبلیغ اسلام در بین سفیدپوستان را در دستور کار خود قرار داد و تلاشش را برای نزدیکی بین نژادها افزود.

 


*مرگ حاج مالک الشباز

با بازگشت به آمریکا و رنگ و بوى متفاوت سخنرانى‌هایش ماموران اف بى آى او را در لیست ترور خود قرار دادند.


در14 فوریه 1965 بمبی در منزل محل اقامت مالکوم، بتی و چهار دخترشان منفجر شد که به هیچ یک از آنان آسیبی وارد نیاورد.


تنها هفت روز بعد، در 21 فوریه 1965 هنگامی‌که او در یکی از سالن‌های اجتماعات منهتن نیویورک سخنرانی می‌کرد سه مرد مسلح، او را از فاصلۀ کم هدف 15 گلوله قرار دادند که در راه بیمارستان درگذشت.


در جسدش 25 گلوله پیدا کردند و او در 40سالگی و زمانی که هنوز می‌توانست عمر طبیعی زیادی داشته باشد، قربانی همان خشونتی شد که همواره علیه آن تبلیغ می‌کرد. هزاران نفر در تشییع جنازه‌اش در هارلم سوگواری کردند.


عاملان ترور مالکوم، تالماج هایر، نورمن باتلر و تامس جانسن بودند که هر سه از سوی وزارت دادگستری ایالات متحده به عنوان اعضای ملت اسلام معرفی شدند و به علت ارتکاب قتل از نوع اول، درماه مارس 1966 محکوم به اعدام شدند.


اما پس از گذشت 44 سال مردی که به دخالت داشتن در قتل مالکوم ایکس اعتراف کرده بود، در آمریکا آزاد شد.

 


*نهضت اسلامی سیاهان در آمریکا

آمریکایی‌ها از همان اولین روزهایی که سیاهان آفریقایی را برای کار در مزارع به خدمت گرفتند، با آنها به صورت برده رفتار کردند، زیرا به عقیده سفید‌پوستان آمریکایی، سیاهان ذاتا بی‌‌لیاقت و پست آفریده شده‌‌اند، و  تنها برای کار کردن، کشته شدن و خدمت به سفیدپوستان مناسب هستند.
تنفری که بردگان سیاه از این مسائل داشتند، آنان را مجذوب و همگام جنبش ضد برده‌‌داری سفید‌پوستان شمال آمریکا ساخت. این جنبش که با هدف ظاهری مبارزه با برده‌داری جنوب آمریکا، ولی در واقع به منظور دست یابی به زمین‌های مزروعی و مواد خام جنوب آمریکا صورت گرفت، به صدور فرمان آزادی بردگان از سوی آبراهام لینکلن (رئیس جمهور وقت) انجامید.


بر خلاف انتظار سیاهان، فرمان لغو برده‌داری، به برابری حقوقی آنها با سفیدپوستان منجر نگردید، بلکه نظام تبعیض نژادی، با آثار به مراتب بدتر از نظام گذشته، جایگزین سیستم برده‌داری شد.


بر اساس نظام جدید، سیاهان از شخصیت اجتماعی، امنیت شغلی و هویت ملی محروم شدند و محل‌های سکونت، گورستان‌ها، رستوران‌‌‌ها، پارک‌ها و حتی شیرهای آب آشامیدنی‌شان جدا گردید


آنان از تصدی مشاغل مهم و کلیدی، تحصیل برابر با سفید پوستان، دستمزدهای یکسان و... بی نصیب ماندند.


ناتوانی ناسیونالیسم سیاه به رهبری مارکوس گاروی و نوبل دروعلی در نجات سیاهان از نظام تبعیض نژادی، ناکامی کلیساهای مسیحی در متقاعد کردن سیاهان ستمدیده به بردباری در برابر ظلم سفید پوستان و نیز بحران اقتصادی آمریکا در 1929 و 1930میلادی که منجر به قحطی و فقر بیشتر سیاهان گردید، همه زمینه‌‌های مناسب برای روی آوردن جامعه سیاهان آمریکا به اسلام را فراهم آورد.


آنچه بیش از همه در گرایش سیاهان به سوی اسلام مؤثر افتاد، پیام‌های اسلامی بود:

مهم‌ترین پیام‌های جذاب نهضت اسلامی سیاهان عبارت بود از:
1- اتحاد تمام سیاه پوستان آمریکایی در یک نظام برادری سیاه پوستی
2- ایجاد یک نظام آموزشی مستقل از نظام آموزشی سفید پوستان
3- تلاش برای آزادی مسلمانان زندانی از زندان های آمریکا
4- تشکیل مدارس جداگانه دخترانه و پسرانه برای مسلمانان
5- آزادی مسلمان ها در انجام تبلیغات مذهبی و اسلامی

 


*نتایج نهضت اسلامی سیاهان

نهضت اسلامی سیاهان، نتایج مثبت و منفی فراوانی به دنبال داشته است؛ از جمله:


- فرد محمد اولین رهبر سیاهان مسلمان آمریکا در 1932میلادی  به طرز شگفت آوری ناپدید شد. عالی‌جاه محمد در طی بیش از چهار دهه رهبری گروه ملت اسلام، بارها بازداشت و به زندان افتاد.


- مالکوم ایکس از رهبران با نفوذ مسلمانان آمریکایی در دهه 1960 و 1970 میلادی ترور گردید.


- تظاهرات متعدد میلیون‌‌‌ها سیاه‌پوست مسلمان معترض به نظام تبعیض نژادی در اواسط دهه1990 میلادی نشان از تشدید و گسترش نهضت اسلامی سیاهان داشت.


- خودداری زنان مسلمان عضو گروه ملت اسلام در آرایش موهای سر به نشانه اعتراض به نظام تبعیض نژادی،


- تفرقه و عقاید خرافی و مخالف و کارشکنی های مقامات آمریکایی، از علت های ناکامی نهضت اسلامی سیاهان آمریکا در نیل به هدف های مورد نظرشان بود.


- انجام تظاهرات میلیونی سیاهان و سیاهان مسلمان با شعارهای الله اکبر به دعوت گروه ملت اسلام در آمریکا
- افتتاح بیش از هزار مسجد در آمریکا
- افزایش روز افزون گرایش سیاه پوستان آمریکایی به دین اسلام که پیش بینی می‌شود در سال‌های نخستین هزاره سوم میلادی، اسلام به دومین دین بعد از مسیحیت تبدیل گردد.
برخی دیگر نیز عقیده دارند، چنانچه آمار رشد جمعیت مسلمانان به صورت فعلی ادامه پیدا کند، اسلام به گسترده‌ترین دین در آمریکا تبدیل خواهد شد.

 

۹۵/۱۲/۰۳
حسن حیدری

نظر شریف شما (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

'ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی