ماجرای دستگیری فرستاده ویژه صدام/از کتاب خاطرات شهید بابا نظر
صاحب نیوز: عملیات در اطراف شهرک دوعیجی گره خورده بود. حتی لشکر امام حسین علیه السلام هم آمد که کمک باشد ولی نتوانست. لشکرهای عاشورا و نصر هم ان طرف مانده بودند. همه منتظر بودند لشکر امام رضا علیه السلام دوعیجی را بگیرد تا گره عملیات باز شود. پیشروی ما قدم به قدم بود. شب ششم تا صبح هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. گاهی صد قدم جلو میرفتیم و بر میگشتیم سرجایمان. غروب روز بعد قاآنی، فرمانده لشکر، آمد توی خط. خیلی خسته شده بود. پرسید:حاج آقا، باید چکار کنم؟ گفتم: باید آخرین گردانهای خط شکن که تو دست دارید، بدهید به من. آقا اسماعیل گفت : دو گردان داریم که برای روز مبادا گذاشته ایم. گفتم: باید بیایند جلو و همین جاکار کنند. آقا اسماعیل گفت: خُب، تا ببینم چه می شود. قاآنی برگشت عقب و آن دو گردان را هم فرستاد. آن شب هم پله پله جلو رفتیم. صبح بود که آقا اسماعیل برگشت. آن موقع وضعم طوری بود که گوشهایم نمیشنید و همهی حرفها را روی کاغذ برایم روی کاغذ مینوشتند. ساعت دو و سه بعد ازظهر، آن دو گردان جلو امدند زدند به خط دشمن، زور زدند ولی نتوانستند کاری بکنند.
آقا اسماعیل هم که دید کاری پیش نمیرود، سوار جیپ شد و برگشت قرار گاه لشکر. بیشتر از ان نمیتوانستیم پشت شهرک دوعیجی معطل شویم همه منتظر بودند. ببینند ما چکار میکنیم. بچههای اطلاعات و عملیات را خواستم شهید پیلهوران مسولشون بود گفتم: میخواهیم عملیات انجام دهیم در حین درگیری بچههای شما باید بروند تو شهرک دوعیجی. دوچیز از شما میخواهم، اول اینکه از مقر فرماندهی دشمن که سرهنگ جشعمی آنجاست، اطلاعات بیاورید. دوم هم از نحوه آرایش تانکهایشان در داخل شهرک هر چه میتوانید اطلاعات جمع کنید. خدا رحمت کند پیلهوران را فقط گفت چشم.
بچههای اطلاعات عملیات که آماده شدند ما هم با آرپی جی زنها از روی جاده حمله کردیم. درگیری شدید شد. عراقیها تک تیرانداز گذاشته بودند تا یکی یکی آرپی جی زنها را بزنند. سه چهار تا از بچهها هم تیر خوردند. جاها را عوض کردیم و سفارش کردیم سرشان را زیاد بالا نبرند. همه فکر و ذکرم به بچههای اطلاعات بود. غروب برگشتند. پیلهوران شهید شده بود. نشستم پای صحبتشان. گفتند که تانکها نظمشان به هم خورده و آرایش جنگی ندارند. خیلی هم ترسیدهاند. مقر فرماندهیشان هم یک ساختمان سیمانی دو طبقه است. سرهنگ جشعمی نیروهایش را از آنجا هدایت میکند. پرسیدم : تا انجا چقدر فاصله است؟ گفتند حدود پانصد متر بیشتر نیست.. اطلاعات را که گرفتیم. رفتم تو فکر اینکه چطور مچ سرهنگ جشعمی را بخوابانم. از ان طرف اسماعیل رفته بود قرار گاه که بگوید توان لشکر تمام شده. تو قرارگاه با طعنه میگویند که مگر چقدر نیرو تو شهرک خوابیده که شما نمیتوانید بگیریدش این حرف را که شنیدم دلم شکست. هفت هشت روز آنجا جان کنده بودیم. شریفی و ابراهیمی آن طور جلو چشممان شهید شدند. آخرش هم این حرف. تصمیم خود را گرفتم نشستم حساب کردم دیدم از خط ما تا خط دشمن بیشتر از سی چهل متر فاصله نیست. اگر با موتور، با سرعت صد، از خاکریز خودمان رد شوم. حداکثر در پنج ثانیه از خط عراقیها رد میشوم میروم پشت جبههشان. آن پانصدمتر بقیه تا سنگر سرهنگ جشعمی هم حداکثر دو دقیقه طول میکشد در این دو دقیقه هم دشمن نمیتواند بفهمد که من خودی هستم یا غریبه. به مهندسی لشکر دستور دادم که پشت سرم بلدوزر راه بیاندازد و بیایند جلو. ساعت شده بود ده شب.عراقیها با هواپیما منور زده بودند و آسمان مثل روز روشن شده بود در آن عملیات دوتا بیسیم چی همراهم بودند. خندان دل و نظری، کشیدمشان کنار، گفتم: امشب میخواهم کاری کنم، که خودم و همراهم شهید میشویم حالا کدامتان میآیید. نظر گفت : اگر قرار باشد تو بمیری من هم هستم. فانسقه خندان دل و یکی دیگر را گرفتم و آمدیم کنار موتور. خودم رو موتور نشستم و گفتم تو پشت سرم به حالت ایستاده آماده باش. بعد با دو تا فانسقه او را محکم به خودم بستم اسلحه را مسلح کردم دادم دستش. آمدم حدود صد متر عقب از خاکریز خودمان. مهندسی، یک تکه خاکریز خودمان را برداشت. بسم الله گفتم و گاز موتور را گرفتم. موتور سرعت گرفت در یک چشم بهم زدن رفتیم داخل جبهه دشمن.
تا آمدند بجنبند، رفتیم داخل شهرک. رسیدیم به خانه دوطبقه سیمانی، هفت هشت تا عراقی با این کلاههای کجکی جلو در ساختمان ایستاده بودند. یکی لباس پلنگی پوشیده بود که بلوزش را انداخته بود رو شلوارش. وسط بود فهمیدم خود سرهنگ است. با موتور رفتم رویش دستپاچه شد. دوروبریهایش پراکنده شدند. نظری از همان بالای موتور یک تیر زد به مچ پایش افتاد زمین موتور را انداختم فانسقهها را باز کردیم و شروع کردیم به تیر اندازی پریدم یقه جشعمی را گرفتم. گفتم اگر این دست من باشد. بقیه به طرفمان تیر اندازی نمیکنند. تا بلند شد کوبیدم تو سرش افتاد زمین پایم را گذاشتم روی سرش و همانجا ایستادم. نظری هم پرید طرف بقیه عراقیها. دوسه تاشان را که زد. بقیه دستها را بالا بردند. یکدفعه به خودم امدم گفتم ما دو نفر وسط این همه عراقی الان است که اسیر مان کنند. به پشت سرم نگاه کردم دیدم بچههای خودمان هم رسیدند بلدوزرها جلو بودند و بچهها پشت سرشان. پخش شدند توی شهرک تو همین هیر و بیر یکی از بچههای عرب زبان لشکر را دیدم. گفتم ازش بپرس جشعمی خودش است یا نه؟ تا اینجای کار جشعمی همین طور روی زمین افتاده بود وقتی گفت خودش است. این بچه هم طاقت نیاورد و مرا نشان داد و گفت: این هم بابا نظر فرمانده عملیات لشکر امام رضای ایران است. تا این را گفت بلند شد. کلاهش را گذاشت روی سرش و محکم احترام گذاشت. بعد تند تند شروع کرد به حرف زدن
. از حرفهایش چیزی سر در نیاوردم. گفتم. چه میگوید؟ گفت : میگوید من یک افسر بلند پایه هستم باید با من طبق قرار داد ژنو رفتار کنید. گفتم: بگو من ژنو مِنو سرم نمیشود، ولی اگر بگوید طبق قرار داد اسلام، به چشم. تااین حرف را ترجمه کرد، دیدم هی میگوید: مثل صدر اسلام، صدر اسلام. پرسیدم : چه میگوید؟ گفت: میگوید مثل صدر اسلام با ما رفتار کنید. یکدفعه یادم افتاد به اقا اسماعیل که از حرفهای قرارگاه ناراحت شده بود. بیسیم زدم گفتم همه چیز تمام شد. ما چهار پا میخواهیم تا اسرا را بفرستیم عقب. یک ماشین گیر آوردم. جشعمی و چند تا دیگر از درجه دارهایشان را فرستادم عقب آن شب تا صبح از تو شهرک و اطراف آن دوهزار تا اسیر جمع شد. شاید صدتا تانک و حدود سیصد تا خودرو دست ما افتاد. جشعمی تو قرارگاه صحبت کرده بود. گفته بود. من با این که درجهام سرهنگی است ولی ژنرالهای عراق زیر دستم کار میکنند. شخص صدام دو روز قبل مرا فرستاد تا هر طور شده شهرک دوعیجی را حفظ کنم. صدام مرا فرستاد تا این گره را بازکنم. اما نشد فرمانده شما قویتر از من بود. حالا من اسیر شما هستم.
کتاب خاطرات شهید بابا نظر / سردار شهید حاج محمدحسن نظرنژاد(معروف به بابانظر)
سردار شهید حاج محمدحسن نظرنژاد(بابانظر)
فرمانده عملیات لشکر 5 نصر و قرارگاه ثامن الائمه(ع)