حضرت امام خامنه ای: نگذارید احساس غیرت انقلابی و تکلیف در مقابل انقلاب، در دلهای شما ضعیف بشود و فرو بنشیند. مثل کسی که از خانواده و حرم و ناموس خوددفاع میکند،ازانقلاب وارزشها و دستاوردهای آن،همین طور دفاع کنید تاریخچه تفصیلی و خواندنی حزب‌الله (از 1974 تا 2010)/ قسمت 52 :: فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

خواستۀ ما: اینترنت باید ملّی، امن، پرسرعت، ارزان و پاک باشد

فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

خواستۀ ما: اینترنت باید ملّی، امن، پرسرعت، ارزان و پاک باشد

دیدگاه و باور ما: فضای مجازی در خدمت صدورانقلاب، اقتصاد مقاومتی، صادرات غیر نفتی، نهضت تولید علم، جنبش نرم افزاری، ایجاد اشتغال پایدار، مبارزه با امپریالیسم واستکبار ستیزی یا مهدی ادرکنی
فضای مجازی ؛ نیازامروز ، ضرورت فردا

حضرت امام خامنه ای (حفظه الله تعالی): ۱۳۹۴/۰۶/۱۸
«ان‌شاءالله تا ۲۵ سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت.»

بایگانی
پیوندها
شناسه خبر : 283018
یک نیروی باسابقه‌ی دیگر هم گفت: «ما داریم اینجا را ترک می‌کنیم چون مردم دیگر ما را در اینجا نمی‌خواهند. خیلی از مردم با حزب الله همکاری می‌کنند. یکی را می‌بینی و به او سلام می‌دهی. او هم جواب سلامت را می‌دهد بعد می‌رود آن پشت و بمب کار می‌گذارد.»
گروه تاریخ رجانیوز: آنچه در پی می‌آید، قسمت دیگری از تاریخچۀ حزب الله است. این سلسله مطالب، ترجمه‌ای است از ترجمۀ عربی کتاب «رزمندگان خدا؛ حزب الله از درون؛ 30 سال نبرد ضد اسرائیل»، نوشتۀ نیکلاس بلانفورد؛ که در عین نوشته شدن توسط یک پژوهشگر غربی (که بعضا با مواضع حزب زوایای جدی داشته و گاهی در درک عمق ایدئولوژی اسلامی ناتوان بوده و در برخی موارد نیز تحت تاثیر شایعات ضد مقاومت واقع شده) مجموعا اطلاعات مفید و ذی‌قیمتی در بارۀ تاریخچۀ حزب الله ارائه می‌کند. قسمت پنجاه و دوم را می‌خوانیم:
 
1 ژوئن 1999 [11 خرداد 1378]
جزین – جنوب لبنان
صدای انفجاری در جاده اصلی و عریض شهر بلند می‌شود و انعکاسش در کوه‌های پرشیب اطراف شهر می‌پیچد. ستونی از دود سیاه پیچ‌در‌پیچ از بالای خانه‌های سنگی خاکستری رنگپریده در بخش شمالی جزین، به آسمان بالا می‌رود، پشت همان جایی که ما داشتیم با چند نفر از نیروهای ارتش لبنان جنوبی صحبت می‌کردیم.
نیروهای حزب الله در بین صخره‌های کوه نیحا (که در شرق جزین سر به آسمان بلند کرده است) پنهان شده و یک بمبِ کنارجاده‌ای را منفجر کرده بودند. نیروهای ارتش لبنان جنوبی هم که در دژ خودشان قرار داشتند (دژی که از سنگ‌های ساختمانی ساخته شده و مقر تیپ جزین، وابسته به ارتش لبنان جنوبی در آنجا بود)، با تیربارهای سنگین شروع کردند به تیراندازی به سمت شیب‌های وحشتناک کوه‌های اطراف: تلاشی ناامیدانه برای هدف قراردادن نیروهای حزب الله که بمب را منفجر کرده بودند.
در همین اثناء، خمپاره‌های حزب الله هم شروع کردند به فرود آمدن بر روی یکی از مراکز مقدم ارتش لبنان جنوبی که بر روی یکی از تپه‌های جنوب غربی جزین واقع شده بود. با اصابت هر خمپاره، گرد و خاک زرد و دود خاکستری رنگ به هوا بلند می‌شد.
بمبی که منفجر شد، ماشین یکی از نیروهای ارتش لبنان جنوبی را هدف قرار داده بود که در نزدیکی یک پست بازرسی، در ورودی شمالی شهر مستقر شده بودند. انفجار، آن فرد را کشته و ماشینش را به پشت‌بام منزلی در دشت پرتاب کرده بود. مشخص بود که حزب الله آن شخص را به صورت مشخص برای ترور انتخاب کرده است.
ویدئویی [که کمی بعد] توسط شبکه‌ی المنار [تلویزیون رسمی حزب الله] از این عملیات پخش شد، ماشین غیرنظامی‌ای را نشان می‌داد که در حال عبور از کنار بمب کنارجاده‌ای است، و صدای یکی از نیروهای حزب الله شنیده می‌شد که با صدای آرام به هم‌رزمش می‌گفت: «نه نه نه»، چون آن ماشین، هدف تعیین شده نبود. چند لحظه بعد، ماشین همان نیروی بدشانس ارتش لبنان جنوبی به محل رسید و با انفجار بمب، در بین حجم عظیمی از دود خاکستری ناپدید شد.
«می‌آیی؟» این را یک خبرنگار لبنانی پرسید درحالیکه درب ماشینش را (که پر شده بود از خبرنگارهای دیگر) باز کرده بود. خودم را در صندلی پشتی جا دادم، و به سمت محل انفجار راه افتادیم ولی نیروهای ارتش لبنان جنوبی که پشت یک پست بازرسیِ خاکی ایستاده بودند شروع کردند به تیراندازی هوایی و با فریاد از ما می‌خواستند که برگردیم. 
همان لحظات، سرعت شدید حرکت یک نفربر زرهی M-113 و منحرف شدنش از مسیر اصلی جاده، سر و صدای زیادی راه انداخت. یک نیروی بهت زده‌ی ارتش لبنان جنوبی هم آنجا ایستاده بود و فریاد می‌کشید و از خبرنگاران می‌خواست تصویر برندارند. فریاد می‌زد: «ممنوع است، ممنوع است.»
آن روز، دومین روز عقب‌نشینی ارتش لبنان جنوبی از منطقه‌ی کوهستانی و مرتفع جزین بود. و اوضاع [برای اشغالگران و هم‌پیمانان آنها]، خوب پیش نمی‌رفت.
 
ماجرای عقب‌نشینی ارتش لبنان جنوبی از جزین
تیپ ارتش لبنان جنوبی که در جزین مستقر بوده، در همان ماه‌های ابتدایی سال 1999 سیطره بر منطقه را از دست داده، و روشن شده بود که این گروه شبه‌نظامی نخواهد توانست یک سال دیگر هم در آنجا مقاومت کند [و باقی بماند]، آن هم درحالیکه ایهود باراک [نخست‌وزیر وقت رژیم صهیونیستی] داشت پالس‌هایی درباره‌ی مسیر دیپلماتیک [و صلح] به سوریه می‌فرستاد.
در اوایل فوریه [ماه دوم سال]، 17 تن از نیروهای ارتش لبنان جنوبی، به صورت ناگهانی جدایی‌شان از این گروه شبه‌نظامی را اعلام کرده و از دولت لبنان خواستند که برای آنان پناهگاه امنی فراهم کند. در همان ماه، حزب الله هجوم بی‌سابقه‌ای به مقر فرماندهی ارتش لبنان جنوبی در مرکز جزین ترتیب داد و با دقت، پایگاه‌ها و سنگر‌های مقدم این گروه را که بر روی بلندترین تپه‌های مجاور شهر قرار داشت به وسیله‌ی خمپاره هدف قرار داده و خودروهای زرهی و ساختمان‌های داخل آن مراکز را ویران کرد.
امیل نصر، فرمانده تیپ جزین در ارتش لبنان جنوبی، در آگوست 1998 [تقریبا 5 ماه پیش از آن حمله]، پس از فروپاشی عصبی‌اش به دلیل تهدیدات حزب الله مبنی بر ترور او، از سِمتش کنار گذاشته شده بود. طبق ادعای برخی منابع مربط با دستگاه اطلاعات نظامی لبنان، و همچنین ادعای برخی جاسوسان دوجانبه‌ی سابق در ارتش لبنان جنوبی، امیل نصر مدت کوتاهی پیش از بازگشتن به روستای پدری‌اش (العیشیة، که در چند کیلومتری جنوب جزین قرار دارد) با میانجی‌گری رمزی نهرا، [با حزب الله] معامله‌ای کرده بود که طبق آن، او از داخل منطقه‌ی اشغالی اطلاعاتی [برای حزب الله] می‌فرستاد تا در مقابل، جانش حفظ شود. درخواست نصر با موافقت مواجه شده و او توانسته بود چند ماه آخر دوران اشغال جنوب لبنان را با آرامش زندگی کند. نصر در نهایت در ماه می 2000 ، تنها چند روز پیش از عقب‌نشینی اسرائیلی‌ها از جنوب لبنان خود را به صورت قاچاقی به بیرون منطقه‌ی اشغالی رسانده و تسلیم ارتش لبنان شد.
جانشین امیل نصر، به نام جوزف کرم، معروف به علوش، در ماه آپریل 1999 و در کمینی که حزب الله با یک بمب کنار جاده‌ای برایش تدارک دیده بود، زخمی شد. این، سومین کمینی بود که برای این فرمانده ارتش لبنان جنوبی، از زمان پذیرفتن فرماندهی تیپ جزین، رخ می‌داد. راننده‌ی او در آن انفجار کشته شده و خودش هم برای درمان به اسرائیل منتقل گردید.
اسرائیلی‌ها تلاش زیادی برای پیدا کردن جانشینی برای جوزف کرم به کار گرفتند، ولی هیچ کس مایل نبود در این منصب (که یک مأموریت انتحاری به حساب می‌آمد) کار کند. [در نهایت] مُنَح توما (برادر ماهر توما، که در عملیات ربایش احمد حلاق به رمزی نهرا کمک کرده بود) به عنوان سرپرست فرماندهی ارتش لبنان جنوبی [در جزین] تعیین شد، تا آنکه بعدا کسی برای جانشینی رسمی پیدا شود.
بنا به گفته‌ی منابع اطلاعاتی، حزب الله به ماهر توما هشدار داده بود که به زودی حمله به فرماندهان ارشد ارتش لبنان جنوبی را شروع خواهد کرد، و در نتیجه خوب است او از برادرش بخواهد که پیش از آنکه فرصت از دست برود، خود را از این گروه شبه نظامی کنار بکشد، و اگر بماند، کشته خواهد شد.
ولی منح توما گوشش بدهکار نصیحت نبود. دو هفته پس از کمین انفجاری کنارجاده‌ای که جوزف کرم را از منصبش در جزین انداخته بود، توما در کمین انفجاری‌، تقریبا در همان محل، کشته شد.
نیروهایی از ارتش لبنان جنوبی از مناطقی در جنوبی‌ترین مناطق کشور به جزین آورده شدند تا به افزایش تعداد نیروهای تیپ جزین کمک کنند، چون تعداد نیروهای این تیپ به دویست تن رسیده بود که اکثر آنها هم در منزلشان می‌ماندند و حاضر نبودند در جاده‌هایی که ممکن بود در اطراف آن بمب کار گذاشته شود حرکت کنند. 
حالا مجاهدین حزب الله در روز روشن در منطقه می‌چرخیدند و روزی دو بار در جاده‌های اصلی پست بازرسی برپا کرده و نیروهای ارتش لبنان جنوبی را بازداشت می‌کردند.
«همکارانِ [اشغالگران]، نگاه کنید و ببینید که اگر توبه نکنید، سرنوشتتان چه خواهد بود.» این جمله‌ی توضیحی ای بود که در فیلم شبکه المنار از یکی از این بازداشت‌ها پخش شد.
دو هفته بعد از مرگ توما، آنطوان لحد، فرمانده کل ارتش لبنان جنوبی، بالاخره ناامید شده و به ارتش اسرائیل اعلام کرد که نمی‌تواند از اوضاع جزین محافظت کند و این گروه راهی ندارد جز عقب‌نشینی از جزین.
 
[آنطوان لحد، در کنار ژنرال اسرائیلی شائول موفاز]
 
در 27 می 1999 [6 خرداد 1378] این عقب‌نشینی آغاز شد: خانواده‌های نیروهای ارتش لبنان جنوبی که در جزین ساکن بودند، وسایلشان را در یک سری ماشین بار کرده و به سمت منطقه‌ی مرجعیون راه افتادند. سه روز بعد، ارتش لبنان جنوبی پایگاه‌های مقدمش در غرب جزین را خالی کرده و به خود این شهر کوهستانی عقب‌ نشست. 
کاروانی از تانک‌های T-55 و نفربرهای زرهی، نیروهای ارتش لبنان جنوبی و تجهیزاتش را از جزین به سمت خطوط درگیری جدید، در 10 کیلومتری جنوب منتقل می‌کرد. ولی حزب الله، منتظر آنها بود.
یک ساعت پس از رفتن این کاروان، چندین گلوله‌ی منور، آسمان شب را روشن کرده و چند ثانیه بعد، صدای انفجار یک سلسله بمب که نیروهای حزب الله در کنار جاده کار گذاشته (و خود در تپه‌های کنار جاده مخفی شده بودند) به هوا بلند شد.
در دیگر حمله‌های نیروهای حزب الله [در آن شب] که باعث کندی عقب‌نشینی [آسان] نیروهای ارتش لبنان جنوبی ‌شد، یک نیروی ارتش لبنان جنوبی کشته شده و یک نیروی دیگر زخمی شد و تعداد زیادی از خودروهای این گروه آسیب دیده و در همان کنار جاده رها شدند.
یک نیروی عصبانی ارتش لبنان جنوبی با تیربار پنجاه میلی‌متری‌اش به سمت کوه‌های شرق جزین (که مراکز رصد و مراقبت حزب الله در آن قرار داشت و بر شهر مشرف بود) آتش گشود و یک تانک T-55 مستقر در اطراف شهر هم چند توپ به سمت تپه‌ها شلیک کرده و شعله‌های آتش نارنجی رنگی در سیاهی شب پدید آوردند.
فردا صبح، نیروهای ارتش لبنان جنوبی درحالیکه حوصله‌شان سر رفته بود، در کنار جاده‌ی اصلی در سایه نشسته و منتظر ابلاغ دستور عقب‌نشینی بودند. در کنارشان هم دو تانک T-55، یک قبضه توپ کششی و دو کامیون پر از لوازم منزل قرار داشت. یک نیروی نوجوان ارتش لبنان جنوبی به اسم مانی (که لباس نظامی اسرائیلی به تن داشت،) می‌گفت همین چهار ماه پیش مجبور شده به ارتش لبنان جنوبی بپیوندد. 
مانی، به آرامی و به طوری که رفقایش نتوانند گوش دهند گفت: «مدام می‌گفتم می‌خواهم از ارتش لبنان جنوبی بروم، ولی اجازه نمی‌‌دادند.»
پرسیدم: «چرا خیلی ساده [و بدون نیاز به طی مسیر رسمی] از آنها اعلام جدایی نکردی و جدا نشدی؟ »
گفت: «آن وقت اگر دستگیرم می‌کردند مرا می انداختند در صندوق عقب ماشین و می‌بردند خِیام.» منظورش زندان خِیام بود که زیر نظر ارتش لبنان جنوبی اداره می‌شد.
یک نیروی باسابقه‌ی دیگر هم با تلخی گفت: «ما داریم اینجا را ترک می‌کنیم چون مردم دیگر ما را در اینجا نمی‌خواهند. خیلی از مردم با حزب الله همکاری می‌کنند.» یک نیروی دیگر هم این حرف را می‌شنید و به نشانه‌ی تأیید سرش را تکان می‌داد. همان نیروی باسابقه ادامه داد: «مثلا یکی را می‌بینی و به او سلام می‌دهی. او هم جواب سلامت را می‌دهد بعد می‌رود آن پشت و بمب کار می‌گذارد.»
در یک پایگاه مقدم ارتش لبنان جنوبی در روستای المسیحیة روم در غرب جزین که آن را همین اخیرا تخلیه کرده بودند، بچه‌ها پوکه گلوله‌ها و صندوق‌های آنها را جمع می‌کردند و ساکنین هم در بخش‌های مختلف پناهگاه‌های مستحکم ارتش لبنان جنوبی در این پایگاه و دفترهای آن می‌چرخیدند. این مرکز، بر تپه‌های ساحلی غرب لبنان تا صیدا و دریای مدیترانه مشرف بود. یکی از نیروهای ارتش لبنان جنوبی، در بخش پشتی این مرکز در عباراتی که از ته دل برآمده بود، به زبان انگلیسی نوشته بود: «خدایا نجاتم بده!»
 
ادامه دارد ...
 
مترجم: وحید خضاب
 
 
[مطالب مندرج در این سلسله مطالب لزوما مورد تأیید رجانیوز و مترجم نیست و تنها به جهت حفظ امانت به صورت کامل نقل شده است. خصوصا مطالب مرتبط با نیروهای ایرانی و یا سران مقاومت، نیازمند تأیید از سوی مراجع ذی صلاح است.]
 
 
قسمتهای قبل:

 

۹۶/۱۱/۱۰
حسن حیدری

نظر شریف شما (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

'ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی