اگر محافظت نظامی (پدافند غیر عامل) نباشد
حضرت امام خامنه ای (حفظه الله تعالی):
«اگر محافظت نظامی(پدافند غیر عامل)نباشد تمامی دستاوردهای فرهنگی، اقتصادی، علمی و سیاسی در نصف روز هدر میرود.»
حضرت امام خامنه ای (حفظه الله تعالی):
«اگر محافظت نظامی(پدافند غیر عامل)نباشد تمامی دستاوردهای فرهنگی، اقتصادی، علمی و سیاسی در نصف روز هدر میرود.»
یک پدر، به مهربانی همه دنیا و یک همسر به
وفاداری همه عهدهایش، امروز میخواهیم برایش بنویسیم، گذری کوتاه و مختصر از زندگی
سردار دلاور حاج احمد مجدی. خبرنگار مشرق پای صحبتهای همسر شهید، خانم سرورالسادات اسدالله
نژادالحسینی و به قول حاج احمد قصه ما، «بیبی سرور» نشسته است تا او برایمان از عاشقانههای همسرش بگوید.
سردار احمد مجدی متولد 1/2/46 در شهرستان زیبای دزفول
بودند. زمان جنگ حاج احمد چهارده سال بیشتر نداشتند و اندیمشک هم یک شهر جنگخیز
بود، هر بمبی که در شهر میزدند حال و هوای حاج احمد را بیشتر میکرد برای به جبهه
رفتن.
حاج احمد عزمش را جزم کرد تا به جبهه برود ولی هر چه تلاش کرد نتوانست، تا
اینکه یک روز از پنجره مینیوس به داخل ماشین رفت و از آن رفتن هشت سال در جبهه
بود. یک سال قبل از عملیات والفجر هشت به همراه تعدادی از همرزمان برای آموزش
غواصی به یکی از پادگانهای اطراف اندیمشک اعزام میشود. در سرمای زمستان مجبور
بودند لباسهای سنگین غواصی را بپوشند و وارد آبهای بسیار سرد شوند و به گفته خود
حاج احمد وقتی از آب بیرون میآمدند بستنی میخوردند تا بدنشان به آب سرد
زمستان عادت کند.
عملیات
والفجر هشت شدیدا مجروح میشود، و مجروحیت به قدری بالا
بوده که او را در میان پیکر شهدا قرار میدهند. و ایشان یک لحظه پلکهایشان
را
تکان میدهند و از صف شهدای والفجر هشت جدا می شود تا در صف شهدای فدایی
حضرت زینب (سلام الله علیها) قرار بگیرد. بعد از بهبودی مجروحیت دوباره به
جبهه بر میگردد و
تا پایان جنگ در مناطق حضور داشته است. در سال 76 ازدواج میکند و همزمان
در قسمت
عملیات لشکر بودند. و با اقوام لر، بختیاری، عرب کار میکردند. فرمانده
بسیار شوخ
طبع بودند و با نیروهای خود بسیار شوخی میکردند. نیروها به فرمانده
میگویند :
وقتی مردی همه ما از خوشحالی ذوق مرگ میشویم. و حتی یک قطره اشک هم برایت
نمیریزیم. و اصلا ناراحت هم نمیشویم. و فرمانده به آنها میگوید من به
گونهای از
بین شما میروم که همه شما را عزادار خود میکنم. وقتی پیکر مطهر فرمانده
را از
سوریه آوردند، نه تنها همه نیروهای فرمانده بلکه کل جمعیت اندیمشک عزادارش
بودند و
گریه میکردند.
آنچه
فرمانده را از بقیه مردم بارز می کند خصوصیات اخلاقی و احترام
به والدین است. وقتی در کنار فرمانده کسی غیبت می کرد، فرمانده با لبخند
همیشگیاش
میگفت: همین حالا زنگ به صاحب غیبت میزنم یا میروم حرفهایی که پشت سرش
میزنید را کف دستش میگذارم و چندین ریز و درشت هم اضافه میکنم تا جنگ
جهانی سوم به
پا شود. و بحث صحبت را در جمع عوض میکرد. و حالا فرمانده با همه خلوصش
رفته است،
فرماندهای که هیچ کس حتی همسایهها نمیدانستند ایشان درجهاش چیست و یا
حتی پاسدار
است. فرمانده با لبخند همیشه به لبش رفت، لبخند زیبایی که دل خیلیها را به
دست میآورد. فرماندهای که مدام در حال خواندن قرآن و زیارت عاشورا بود. و
حالا فقط صدای
دلنشینش در گوش بی بی سرور و دختران خودنمایی می کند. فرمانده بسیار
مهربان، با
دلی بدون کینه و کمک حال دوست و آشنا و غریبه، با اعتقادات راسخ برای همیشه
رفت. و
بیبی سرور ماند و دخترانش زهرا و نیلوفر و یاد و خاطره حاج احمد، حاج
احمدی که
"عند ربهم یرزقون " است.
همسر شهید : وقتی حاج احمد به خواستگاری من آمد، دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، برگهای که شماره تلفن حاج احمد روی آن نوشته بود را پاره کردم تا مادرم به آنها زنگ نزند، غافل از اینکه مغازه پدر حاج احمد، کنار مغازه پدرم است و با هم ارتباط دارند. . وقتی برای اولین مرتبه حاج احمد را دیدم خیلی به دلم نشست، خیلی شیک پوش، مرتب، منظم، ته ریش، و در کل یک تیپ به روزی داشت. و مهمتر از همه یک پاسدار بود، و من خیلی دوست داشتم با پاسدار ازدواج کنم. و این اتفاق افتاد. و در 24 تیر سال 75 ما ازدواج کردیم. و در طول این سالها من به غیر از خوبی هیچ چیز از حاجی ندیدم.
حاج احمد خیلی وقت بود که حال و هوای رفتن داشت، دو مرتبه رفت و برگشت. اما مرتبه آخر که میخواست برود، حال و هوایش متفاوت بود.
متفاوتتر از همیشه. گاهی اوقات عکس دوستان شهیدش را که به سوریه رفته بودند و
شهید شده بودند را میآورد و میگفت: بیبی سرور این همرزم ما بود، خوشا به حالش
به آرزویش رسیده است. با عکس شهدای مدافع حرم زندگی میکرد، عشق میکرد و ما را هم
در این عشق کردن سهیم میکرد. و حال و هوای ما را هم عوض میکرد. سخنرانی سید حسن
نصرالله را که در مورد شهادت بود را جزء به جزء برای من و دخترانم تعریف می کرد،
از لحظهای که روح شهید از تنش جدا می شود و زیبایی و معنویات آن لحظات را برای ما
شرح میداد. و چقدر در آن لحظات آرام بود. آرامشی تا به ابدیت. میگفت: بیبی
سرور لباسی را که برای دفاع از عقیله بنی هاشم میپوشم را مطمئن باش در نمیآورم ،
و در راه دفاع از اهلبیت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) شهید میشوم. هر
کسی که در این راه قدم میگذارد برایش برگشتی نیست، چرا که وقتی به سوریه میروی و
مظلومیت حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و حضرت بیبی رقیه (سلام الله علیها ) را
میبینی، دیگر پای برگشتن نخواهی داشت. این جنگ، جنگ مکتب و دفاع از دین و شیعیان
و مردم شیعه سوریه است. مردمی که گرفتار کافران شدهاند. تاریخ تکرار شدنی
است و امروز واقعه عاشورا تکرار شده است.
وقتی روز پروازش مشخص شد که برای آخرین مرتبه به
سوریه برود، به منزل پدر و مادرش رفتیم و مثل همیشه دست مادرش را بوسید و از آنها
حلالیت طلبید. روز آخر با ماشین خودش ساعت 5 عصر به اهواز رفت و ساعت 3 صبح دوباره
به اندیمشک خانه خودمان برگشت. تا ماشین را به خانه بگذارد. همرزمانش هم در یک
اتوبوس پشت سر حاج احمد آمده بودند تا از آنجا با اتوبوس به تهران بروند. آمد
سوئیچ ماشین و موبایلش را به من داد و گفت: بی بی سرور از حالا به بعد اینها تقدیم
شما. گفتم: حاج احمد این حرف را نزنید. انشاالله به همین زودی برمیگردی و همدیگر
رو میبینیم. بگو بله، بگو بله میبینیم...
حاج
احمد فقط نگاه به من کرد و نگفت بله، نگفت همدیگه رو میبینیم. گفت: بیبی
سرور هر وقت دلتنگ شدی با عکسهایم حرف بزن، من خیلی خوشحالم که دارم برای
دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) میروم. حاج احمد رفت و با خودش
دل و عشق من را هم همراه خودش برد. تا قبل از شهادتش
هفتهای یک مرتبه بیشتر زنگ نمیزد. دوستان و همکاران به حاجی میگویند ما
از دل تو
خبر داریم. که چقدر دلتنگ نیلوفر و زهرا هستی و ما میدانیم که تو چقدر
دردانههایت
را دوست داری. پس چرا هر روز به آنها زنگ نمیزنی؟ حاج احمد میگوید: من
میدانم
عاقبت من به شهادت ختم میشود. نمیخواهم دخترانم به زنگ زدن من عادت کنند.
یکشنبه
11/11/94 شب بود، تلفن زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم حاج احمد بود. با خوشحالی
گفت: سلام بیبی سرور، صدای سلام حاج احمد را که شنیدم انگار همه دنیا را به من
دادند. خیلی خوشحال شدم. گفتم: حاج احمد، دل من و دخترها برایت تنگ شده است. پس
کی بر میگردی؟ داروهای گیاهی (آویشن، گل گاو زبان، نعناع، نبات زعفرانی) را توی
کیفش گذاشتم و گفتم خودت بخور و به بقیه مدافعان هم بده. گفت : داروها را خوردم به
هر رزمندهای هم که دیدم دادم. آن داروها تمام شده و خود ما هم در حال تمام شدن
هستیم. و ادامه داد: بی بی سرور خودت میدانی که چقدر دوستت دارم. امشب آخرین
مرتبهای است که با شما تلفنی صحبت میکنم. ما فردا از این منطقه میرویم. و برای
همیشه پرواز میکنیم. من دیگر نمیتوانم به شما زنگ بزنم. مطمئن باش هر جایی باشم
دلم پیش شما و دخترانم است. بی بی جانم مواظب میوههای باغ زندگیام باش. تولد نیلوفر
که 21 بهمن است و زهرا که 30 بهمن است را حتما بگیر و هدیه نیلوفر که تبلت وعده
دادهام را حتما برایش بخر.
هر چه حرفهایش را بیشتر گوش میدادم. بیشتر دلم میلرزید. با اشک در چشم و بغض در گلو گفتم: احمد جانم حرف از رفتن نزن، برای عید
نوروز منتظرت هستم. اما حاج احمد از همه جا و همه چیز دل کنده شده بود. با خنده
گفت: بی بی سرور اگر عمری باقی ماند، بر میگردم. اما در حال حاضر دفاع از حرم
حضرت زینب ( سلام الله علیها ) مهمترین کار و وظیفه من است. و خداحافظی کرد و از
آن روز به بعد اضطراب و دلهرهای عجیب همه وجود من را گرفت تا خبر شهادت حاج احمدم
را به من دادند.
آنها هرگز زندگی زیر بار ذلّت را به بهای زنده ماندن نفروختند که این استواری و پایمردی موجب کینهی بدخواهان شد تا آنجا که این دلدادگان حقیقی بر سر پیمان ماندند و در گذر اسارت در دست عدو، جان در ره عشق داده و جاودانه شدند.
خانواده حاج شکرالله نمکی یکی از هزاران خانواده کردستانی است که در روزگاری نه چندان دور گلهای باغ زندگیشان(رحمتالله، شهریار، شهرام) در حال شکفتن بودند که گروهکهای مزدور استکبار این باغ با طراوت را به خزان تبدیل کردند.
رحمتالله نمکی
رحمتالله 27 ساله، متولد روزهای پایانی خرداد 1332 بود.از کودکی در مراسمهای مذهبی شرکت میکرد و حضور چشمگیری در مسجد و جلسههای قرآن داشت. همیشه ارزش واقعی مال حلال را میدانست. در دوران تحصیلش برای کمک به خانواده کار میکرد. رحمتالله قلبی مؤمن و مغزی متفکر داشت.
پس از اخذ دیپلم، معلمی را با سپاه دانشی در گرگان آغاز کرد و با اتمام خدمت به استخدام آموزش و پرورش کامیاران درآمد. در روستای "هونیدر" مشغول تدریس شد.
پس از دو سال تدریس به سنندج آمد.یک سال در روستای "درونه" تدریس کرد و پس از آن در سال تحصیلی 59-58 روستای فرجه سنندج را برای آموزش و خدمت واقعی به مردم کُرد انتخاب کرد، همزمان با تدریس در مدرسه به آموزش قرآن کریم در مساجد میپرداخت.
شجاعت و جوانمردی شهید رحمتالله زبانزدِ معلمان و شاگردانش بود. در هر قسمتی که بیشتر احساسِ نیاز میشد حضوری فعال و داوطلبانه داشت.
رحمتالله نمونه یک مسلمانِ واقعی بود که با همه برخوردی متواضعانه داشت. رحمتالله در اموری که به او محول میشد تا حصول نتیجه مطلوب از پای نمینشست و این خصوصیت او در همه جوانب بود. گاه که مسائل خلاف اخلاقی را میدید٬ برایش غیرقابل تحمل بود و از اینکه در این موقعیت کسانی را مییافت که در پی چنین مسائلی بودند بسیار متأثر میشد.
سراپا ادب بود، ادب در نشستن و در برخورد و ...، چهرهاش همیشه با لبخند بود. تواضع، متانت و آراستگی در وجودش موج میزد. اخلاق و رفتار بزرگوارانهاَش برای دوستانش الگو بود و آنان دوست داشتند که همیشه در کنارش باشند.
شهریار نمکی
شهریار 22 ساله، متولد دی ماه 1337 بود، دانش آموز هنرستان فنی، جوانی رعنا و غیور با چهرهای معصوم که دلدادگی او به مکتب اسلام میرفت تا با اتمام دوران دبیرستان پا به وادیی بگذارد که عصایی برای پدر پیر و امید دل مادر شود.
صداقت، دینداری و فداکاری از ویژگیهای بارز او بود که موجب تمایز شهریار از سایر هم سن و سالان او میشد، عشق به کلام الهی و حضور پیوسته در بارگاه متعالی حضرتش دو ویژگی بارز شهریار بود.
در دوران حکومت ستمشاهی که همه ارزشهای دینی به باد تمسخر گرفته میشد و فسق و فجور به وفور دیده میَد، شهریار از زمرهی کسانی بود که گویی چشمان بصیرت او هیچ وقت حضیض دنیای پست و جامعه آلوده آن روز را نمیدید و در کرانهای فراتر از آنچه موجود بود به سیر و سلوک میپرداخت.
شهریار، انس و علاقه به حضور در مساجد و استفاده از محضر علمای آن سامان سراسر وجودش را فرا گرفته بود. با اینکه چند سالی بیشتر تحصیل نکرده بود اما در زمینه آموختن علوم قرآنی و معارف اسلامی آنچه لازم بود، فرا گرفته و همیشه مورد اعتماد مردم بود.
حرکتهای آزادی بخش ملت ایران در سالهای 56 و 57 شور و شعف خاصی در وجود شهریار که تشنهی اجرای احکام اسلام بود، به وجود آورده بود. او که دانش دینی را با بینشهای واقع گرایانه سیاسی ترکیب کرده بود، از زمره کسانی بود که ندای عدالت خواهی رهبر و مقتدای خود، خمینی کبیر را لبیک گفت و به گوش مردم رساند.
شهریار در تمام دوران انقلاب اسلامی لحظهای آرامش نداشت و با تمام قدرت و توان خود در راه روشنگری و آگاه سازی نسل جوان تلاش میکرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی او احساس وظیفه بیشتری کرد و مصمم و آمادهتر از همیشه برای نشر ارزشهای انقلاب اسلامی گام برداشت و با حضور در جمع یاران مدرسه قرآن و کانون اسلامی جوانان، عرصهی دیگری در مبارزه با دشمنان گشود، بدون خستگی و فارغ از هر واهمهای در برابر گروهکهای ملحد ایستاد و جوانان را از عواقب پذیرش اندیشههای ضد خدایی آنان آگاه کرد.
تظاهر و خودنمایی نمیکرد و به طور کلی بی غل و غش بود و آنچه بود خودش بود و در یک جمله یک رنگ و صادق بود. قولی را که می داد عمل می کرد و نسبت به وفای به عهد حساس بود و هرگز تخلف نمیکرد. هنگامی که از چیزی ناراحت میشد در خود فرو میرفت و سرو صدا نمیکرد. او مردم را به خصوص انقلابیها را دوست داشت و همیشه سعی میکرد با همهی مردم همدردی کند.
شهرامِ نمکی:
شهرام 17 ساله، متولد اواخر شهریور 1342 و دانشآموز بود.
پیشینه دینی و اعتقادی خانوادهی شهرام و نیروی ایمان، تعهد و علاقهی قلبی او به انقلاب اسلامی و ارزشهای متعالی آن باعث شده بود از تمامی همسالانش پیشتازتز باشد و از او جوانی انقلابی و دلدادۀ مبانی دینی بسازد.
از نکات بارز شخصیت این شهید عزیز اخلاق و رفتار پسندیدهی وی با خانواده و دوستانش بود و این ویژگی او زبانزد خاص و عام بود، همهی اطرافیان از او راضی بودند و کسی از او دل آزرده و رنجیده نمیشد.
به قدری متواضع بود که هیچگاه «من» نمیگفت و از خود تعریف نمیکرد و همیشه به دنبال انجام مسئولیت بود و دارای ارادهی محکم و عشق به ارزشهای متعالی اسلام بود. این علاقه نه تنها در رفتار ظاهری او نمایان بود، بلکه در عمق وجودش ریشه دوانده بود.
هیچ گاه در چهرهی او تردید و ابهام وجود نداشت. آن چه برای او مطرح بود، مبارزه و مقابله با ضدانقلاب بود. در مقابله با ضدانقلاب و برخورد با نارساییهای بیدلیل و مسامحه و سستی افراد، واکنش نشان می داد. دارای روحیهای قوی و بزرگ بود و در شجاعت کم نظیر بود.
شهید شهرام بسیار پرشور، منطقی و با ایمان و اخلاص بود. کلمات و فرمایشات امام امّت چون نقش بر سنگ، بر اعماق وجودش حک میشد. او فرمایشاتِ امام خمینی (ره) را گوش میداد و برای مردم نقل میکرد.
گور دسته جمعی و ماجرای پیکرهای برادران نمکی
پس از آزادسازی شهر سنندج و بیرون راندن گروهکها از آن، تعدادی از همرزمان برای گشت و جمع آوری اطلاعات به منطقهی «سنگ سیاه قشلاق» رفته بودند که در آنجا یک گور دسته جمعی را پیدا کردند. در داخل گور جنازۀ سه جوان وجود داشت که متلاشی شده و قابل شناسایی نبودند. چون از همان ابتدای پاکسازی شهر سنندج تعدادی از خانوادهها مراجعه کرده و موضوع گم شدن فرزندانشان را اطلاع داده بودند، از آنها درخواست شد برای شناسایی جنازهها بیایند. وقتی آمدند مشخص شد جنازهها متعلق به سه تن از برادران نمکی است که به خاطر تدریس قرآن و دفاع از مقدّسات دینی توسط گروهکها به شهادت رسیدهاند.
کبوتر بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به پروازی ابدی رسیدند؛ کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنین افکن شد و لبیک گوی دعوت معبود شدند.
جوانان دلاور، قهرمانهای بیمانند این سرزمین، دیار کردستان را از لوث وجود فتنهها و دشمنیها بیرون کشیدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای رفتنشان، تا ابد بر بلندای سنگ سیاه باقی است؛ اما آنها همیشه هستند و جادهای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظههامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتنها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشکآلود نیست، گاه پروازیست تا بینهایت و ردیست جاودانه و ماندگار و حماسهای زبانزد است.